مهیار نازممهیار نازم، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

شازده کوچولو و راز گل سرخ

خاطره روز زایمان

  روزی که تو اومدی یه عالمه استرس داشتم. باورم نمیشد که فقط چند ساعت مونده تا تو بیای . از خواب کوتاهی که داشتم، بیدار شدم . چون باید ناشتا می موندم، صبحونه نخوردم. برای رفتن آماده شدم و همراه بابا امین، دایی سعید، دایی علی، مامان بزرگات، عمه نازی و عمه تکتم ، خاله معصومه و خاله زهرا، و تکتم دختر خاله جون من، رفتیم بیمارستان مادران.البته عزیزم اینا همه اومدن ،چون ذوق دیدنت رو تو لحظه های اول زندگیت داشتن . وگرنه من خودم بلد بودم برم.      من و بابا امین و مامان بزرگات تو یه ماشین بودیم. تو راه حرف زیادی نزدم  و این راه رو برام طولانی تر کرد . ساعت حدود 7:30 بودکه رسیدیم. اول پذیرش شدم بعد رف...
23 دی 1391

اینم از فرهنگ لغت نی نی

مهیار آواهای ماه های قبلو ادا می کنه اما یه آواهایی رو بعضی وقتها می گه اما نه زیاد مثل ده گه  ممممم   هه  بعضی هاشو هم یادم نمونده  الان که دارم این پستو می ذارم مهیار تازه خوابیده . چند وقته دوباره خوابش به هم خورده باید یه فکری به حالش کنم اگه بخت باهامون یار بود این آخر هفته برای خوابش برنامه ها دارم . فردا بیرون کار دارم باید صبح زود بیدار شم تا بتونم قبل از اینکه مامان بره سر کار برگردم پیش جوجو ...
22 دی 1391

ترس از غریبه ها

نه اینکه پسری دیگه داره بزرگ میشه ترس از غریبه ها رو شروع کرده که بعضی بچه ها تو پنج ماهگی این ترسو نشون میدن چهارشنبه 13/10/1391 مهیار جونو بردیم دکتر . مهیار جدیدا خیلی به آدمها نگاه میکنه . همونجوری با چشمای گرد و دهان باز چند ثانیه ای به دکتر خیره شد و یهو زد زیر گریه . من و امین به روی خودمون نیاوردیم که این از آقای دکتر خوشش نیومده و سعی کردیم آرومش کنیم . دوباره تا دکتر شروع می کرد به صحبت کردن این خیره می شد و لب ور می چید که گریه کنه . انگار مجبور بود اونجوری به دکتر خیره بشه. آخر دکتر بیچاره گفت آخه مگه مجبوری به من نگاه کنی بچه جون اونوری نگاه کن . دیروز هم یه جا رفتیم مهمونی مهیار بغل مام...
18 دی 1391

اینم عادت های من بعد از تولد 4 ماهگیم

  من هنوز قلقلک دادن بدنمو دوست دارم .چرخیدن و رقصیدنو دوست دارم.آینه رو مثل قدیما دوست دارم حالا دیگه جلوش ااااااا و آآآآآآآآآ می کنم.موهاتونو می کشم ولی گوشواره بیشتر دوست دارم. همچنان عاشق نوازشم    حالا الان از صبح تا شب عادت های جدیدم ایناست :   غلت می زنم مامان منو بر می گردونه دوباره غلت می زنم مامان ... غلت می زنم مامان ... غلت می زنم مامانم دستش بنده تابه من برسه سرمو به زمین فشار می دم و به پهنای صورتم اشک می ریزم   شصت پاهامو می گیرم و سعی می کنم تو دهنم کنم البته بکی دو بار این کارو کردم . خنده هام خیلی بیشتر شده و روزی 1بار واسه مامان و بابام قهقهه می زنم البته چون دورب...
16 دی 1391

قهقهه های طولانی

شب با مامانی و بابایی و دایی ها و فاطمه جون رفتیم بیرون خیلی بهمون خوش گذشت همش به اطرافت نگاه می کردی . وقتی برگشتیم خونه من و بابا خسته بودیم چون دوست داشتیم برنامه های کریسمس  رو ببینیم تلویزیون رو روشن گذاشته بودیم اما صداش قطع بود که گل پسری بخوابه تو هم که عاشق تلویزیون یه نگاه مبانداختی به tv و بلند می خندیدی و همین طوری دو ،سه دقیقه ای ادامه دادی تا اینکه من سکسکه ام گرفت حالا دیگه موضوع خنده ات شده بودم من بعد از هر سکسکه تو یه قهقهه می یومدی و من هم بلند با تو می خندیدم گوشیم دم دستم بود و یواشکی روشنش کردمو صداتو واسه بابا امین که اون وسط خوابش برده بود ضبط کردم و این اولین بار بودکه پسرم بدون اونکه ما ...
16 دی 1391

8 دی ماه پنجمین سالگرد عقد من و بابا امین

پنج سال پیش یه همچین روزی من و بابا امین صبح زود رفتیم حرم امام رضا یه زیارت دو نفره  و با هم قول و قرار هایی گذاشتیم. برف می یومد هواخیلی سرد بود اونقدر که شب گلهای ماشین عروس تا برسیم تالار یخ زده بودن سر سفره عقد وقتی برای بار اول عاقد گفت آیا وکیلم ؟ خاله معصومه کنارم واستاده بودو از اونجایی  که حواسش به همه چی جمع بود یه کم خودشو خم کرد طوری که دیگران متوجه نشن و من صداشو بشنوم گفت : واستا بار سوم بشه الان نگی خاله جون .گفتم می دونم     دفعه سوم من گفتم بله و مسیر جدیدی تو زندگیم شروع شد اون روزها فکر می کردم قشنگترین روزهای زندگی مو می گذرونم اما الان که پنج سال گذشته وقتی بر ...
14 دی 1391

اولین شب یلدا

اولین شب یلدا یی که با پسرمون بودیم خییییییلی خوش گذشت .امسال بهترین شب یلدایی بود که گذروندیم . صبح زود آماده شدیم و رفتیم خونه مامانی بابا امین ما رو رسوند و خودش رفت سر کار . مامانی کاری واسه من نذاشته بود یکم استراحت کردم و بعدش با مامانی شام گذاشتیم و تزئینات سفره رو انجام دادیم تو هم که یا خواب بودی یا بغل دایی علی و مامانی سر کردی. بعد از ظهر مامانی رفت بیرون و بلافاصله بعدش ،بابایی و دایی سعید اومدن دیگه حسابی خوشحال بودی . چند وقته که وقتی بابایی خونه باشه تو بغل هیچکی نمیری اما امروز حدود نیم ساعت با بابایی قهر کردی به خاطر اینکه سرش گرم کار دیگه ای بود و وقتی خودت رو به سمتش کشیدی بغلت نکرده تو هم دیگه نرفتی ب...
3 دی 1391
1